Аннотация: ادوارد، پسر آشنای کابین، دزد دریایی شد. و با ناوگان دولتی می جنگد، کشتی ها را غارت می کند و کنیزهای زیبا و پابرهنه را آزاد می کند. سعی می کند منصف باشد.
حرفه دزدان دریایی پسر جونگا
حاشیه نویسی
ادوارد، پسر آشنای کابین، دزد دریایی شد. و با ناوگان دولتی می جنگد، کشتی ها را غارت می کند و کنیزهای زیبا و پابرهنه را آزاد می کند. سعی می کند منصف باشد.
. فصل 1
پسر پابرهنه ادوارد اوستروف که گویی مثل زالو بین قفسه های پیچش عرشه چسبیده بود، به گوش دادن ادامه داد. تخته های تازه بریده کشتی بوی تندی بلوط چنگک زده می داد و گونه صاف مردی را که به یک نوجوان ابدی یا شاید حتی در ظاهر پسری حدودا سیزده ساله تبدیل شده بود قلقلک می داد. پسر نابودگر به شدت فکر کرد:
چه طرحی را باید انتخاب کند؟
یک سوسک حلزون بیگانه در امتداد کف لخت و خشن پسرک کابین می خزید و با صدفی زمرد می درخشید. با پنجه هایش پاشنه گرد و صورتی پسر را قلقلک داد و ادیک با لبخند لب هایش را دراز کرد.
داشتن چنین بدنی جوان، قوی، خستگی ناپذیر و سرسخت بسیار خوب است. که روی آن زخمها بدون اثری خوب میشوند و دندانهای کندهشده رویش میکنند و حتی ننگ آهن داغ (در معادن پسرک چنین قسمتی از بردگی وجود داشت!) و بعد از چند ساعت بدون هیچ اثری ناپدید شد. .
بله، او این هزینه را با بزرگ نشدن می پردازد، اما او مزایا و مزایای بسیار دیگری دارد. و این، باید توجه داشت، بر تمام معایبی که در کودکی ابدی وجود دارد، میتراشد.
اشراف از میان شکارچیان دریا به گفتگوی آرام ادامه دادند. کسی که با یاقوت های فراوان آویزان شده بود از زمرد "کشیش" پرسید.
- خب، آیا این بدان معناست که جنگ با هارپرها اجتناب ناپذیر است؟ -
یک نوع مرتبط با کلیسا تأیید کرد:
- بله، و برادر بزرگتر از قبل در کنار ما خواهد بود، ممکن است بتوانیم یک ائتلاف گسترده ایجاد کنیم.
تاجر زنجیر یاقوتی پرسید:
- و استاد بزرگ اسکرو؟
توطئه گر حیله گر گفت:
- او بهتر از دیگران می فهمد که کنترباس ستون اصلی ایمان جهانیان است و به ما کمک می کند تا با نوازندگان چنگ کنار بیاییم.
تاجر لبخندی حیله گرانه زد.
- بنابراین، ما باید فقط پادشاه فلوت را متقاعد کنیم. و بگذارید سیزدهمین اژدها یک گاو نر صادر کند.
مکث کوتاهی شد. ادیک با دندانهای قویاش مثل تیتان، تکهای قیر شده را از کابل جدا کرد و آن را جوید. شکم یک پسر، اگر بتوان پسری را مبارز کارکشته نامید که بیش از یک قرن زندگی کرده است، خالی است. او قبل از رفتن به شناسایی چیزی نخورده بود، بنابراین می خواست چیزی بجود.
دیگر چه باید کرد؟ به هر حال آنها را بکش.
کنیز از کنارش رد شد، بی صدا روی پاهای برهنه اش که به رنگ شکلاتی برنزه شده بود قدم گذاشت. او تونیک کوتاهی پوشیده بود که به او اجازه می داد لذت های جنس عادلانه را تحسین کند. موی غلام با وجود پوست تیره اش روشن بود، تقریباً سفیدی برف بود و بوی عود می داد.
ادوارد حتی از اینکه هنوز پسر بود پشیمان بود، اما از طرف دیگر، می توانید مجسمه های طلاکاری شده، طاووس یا سنگ های قیمتی را تحسین کنید، پس آیا ارزشش را دارد؟
تاجر کشیش در حالی که زنجیر زمرد خود را تکان می داد با اطمینان گفت:
"و این دستور ما، "دهان اژدها" خواهد بود که هر کسی را تا حد مرگ گاز خواهد گرفت.
همکار با شکم قابلمه ای با زهر قهقهه زد:
"اخیراً دزدان دریایی یک رزمناو صد تفنگی را از هارپرها گرفتند. - ضربه زدن به پاشنه چکمه ها. - اینجا کمی سرگرم کننده است.
خادم فرمان، مانند یسوعیان، پاسخ داد:
- درست به آنها خدمت می کند. آنها خواهند دانست که چگونه انواع حرامزاده ها را بر سر ما بگذارند.
در اینجا ادوارد، که دوباره شروع به تحسین یک برده پابرهنه دیگر با تونیک، با کمری نازک و باسنی باشکوه، در این مورد، رنگ قرمز کرد، به موقع به یاد آورد که او وظیفه ای را که رئیس سابق داده بود انجام نداده است. دیش مورگان. اگر چه از طرف دیگر چرا باید آن را ادا کند. این مورگان کیست، یک دزد دریایی تشنه به خون و سرکش که گنج را از تیم پنهان کرده است؟ چرا موش نه ؟ و با شرمساری او ، یک پیشگام ، پنج دقیقه بعد ، یکی از اعضای کومسومول ادوارد در این کار شرکت کرد. هم طمع و هم عطش ماجراجویی در او حرف می زد. خب، این انتخاب کومسومول او بود!
اینکه چگونه ادوارد اوستروف به یک پیشگام تبدیل شد، داستان دیگری است، در سیاره ای متفاوت از نظر توسعه فناوری. در آنجا، به ویژه، او با امپراتوری مانند رایش سوم روبرو شد که حتی از آن بسیار وسیع تر، متعددتر و از نظر تکنولوژی پیشرفته تر بود.
و او با آنالوگ خود از اتحاد جماهیر شوروی مخالفت کرد که تنها توسط یک زن زیبا و ظاهرا جوان رهبری می شد.
و در آنجا، البته، یک پیشگام بود. علاوه بر این، به طور شگفت انگیزی تعداد زیادی از کودکان در این سیاره وجود داشت، و زنان حدود پنج برابر بیشتر از مردان بودند. دنیای شگفت انگیز.
پسر کل یک گردان کودکان را فرماندهی کرد و ستاره قهرمان SBKR را دریافت کرد - این نام این امپراتوری سرخ بود. ادوارد حتی تانک کبرا-13 را به وزن هزار تن گرفت و به سمت واحدهای خود برد. که معلوم شد واقعا عالیه و تیم او، دو سوم دختران و یک سوم پسران، بسیار باحال بودند. اما این، البته، یک داستان متفاوت است.
و اکنون ادوارد در یک کشتی است، در دنیایی در حدود قرن هفدهم، اگر با دوره زمینی توسعه مقایسه شود.
و گوش تیزبین پسر همه چیز را خوب می شنود.
- خب، اژدها باید غرغر کند و شعله هایی از خودش بپرد که همه چیز را پشت سر هم بسوزاند. و استاد بزرگ Screwup می تواند یک قاتل را به پادشاه هارپ بفرستد. صدای خش خش سمی شنیده شد. - اگرچه خدا می داند که چه نوع حاکمی وجود دارد، اما مبارزه برای تاج و تخت، امپراتوری را تقویت نمی کند.
همتای زمرد با خنده جواب داد:
- قاتل به دقت پنهان شده و آماده نیش زدن است. تنها یک خدا در جهان وجود دارد و تنها یک پدرسالار و برادر بزرگتر باید وجود داشته باشد. - لحن شاهزاده کلیسا و پادشاه قاتل ها چسبناک شد. "این واقعیت که پادشاه آنها تصمیم گرفت رئیس کلیسا شود، توهین آمیز است و مجازات بی رحمانه ای در انتظار او است.
گفتوگو با انگشت زنجیر یاقوتی پرسید:
بالاخره ابالالدین کی کشته می شود؟
خنده در پاسخ:
- در زمان مناسب
صدایی پر از تشنگی خروشید:
"پس بیایید به آن بنوشیم."
یسوعی پسری در حال چرخش را از میان خادمان کشتی صدا زد و با صدای بلند دستور داد.
- برامون یه بشکه قیچی بیار .
پسر در حالی که پاشنه های برهنه خود را به هم می زد، ظرف وسیعی را برداشت و به سختی آن را به سمت رهبران کشاند. او تقریباً سقوط کرد و از روی تخته تلو تلو خورد، اما کنیز موفق شد ظرف حاوی مایع گرانبها را بگیرد.
پسر کابین از او تشکر کرد؛ وقتی شراب را ریخت، قبلاً با چوب به پاشنه هایش می زدند. و وقتی یک بیشه بامبو از روی کف پای برهنه پسرک می گذرد، در بالای ریه های خود فریاد می زنید. و سپس پاهایم می سوزند و هر قدم برای چند هفته خوب عذاب می کشد.
ادوارد به پسر و برده چشمکی زد، اگرچه آنها او را ندیدند.
بله، البته، زندگی در اینجا خسته کننده است و نمی توانید با یک کنسول بازی وارد دنیایی شگفت انگیز و افسانه ای شوید.
یک جفت اشراف روی کوزه هجوم آوردند و با ذوق و ذوق شروع به قورت دادن کردند، مثل شترهایی که بدون آب از صحرای صحرا می گذرند. وقتی توطئه گران نوشیدند، پسر را با آزار کثیف بیرون کردند، با یک لگد سخاوتمندانه به الاغ به او پاداش دادند و با شلاق به پاهای برنزه و برنزه او شلاق زدند. وارد کابین شدیم و پشت میز نشستیم. ظاهراً آنها هنوز وقت کافی برای یک توطئه نداشتند. اگرچه آنها به آرامی صحبت می کردند، پیشاهنگ گوش تیز با شلوار کوتاه، ادیک، هر کلمه را می گرفت.
اکنون مکالمه سرگرم کننده تر خواهد بود. - یک یسوعی از جهان دیگری آغاز شد. - اژدهای سیزدهم معتقد است که امپراطوری مانند هارپ حق وجود ندارد. باید بین دوبل بیس و فلوت تقسیم شود و در مورد هارمونی ریپابلیک فاسد بدعتگذار، به زودی نوبت آن خواهد رسید.
در اینجا تاجر توطئه کننده با یاقوت سرخ گفت:
- عجیب است، اما گاهی مردم با احترام به خدای متعال و بندگانش بسیار مذهبی ترند. مثلا جمهوری خواهان به طور منظم به ما یک دهم می دهند!
یسوعی، کشیش با گردنبند زمرد، غرغر کرد:
- اما نه بیشتر از آن و سایر پرداخت ها به خزانه برادر بزرگتر متوقف شد.
سپس شریک او یک جرعه دیگر شراب شیرین و تند خورد و گوشت چرب آغشته به سس شکلات خورد. آب چسبناک حیوان روی ریشش جاری شد؛ به لطف آموزش های ویژه، بینایی پسر پابرهنه ادیک بسیار تیز شد و او می توانست جزئیات را از شیشه گل آلود و کج اواخر قرون وسطی ببیند. سپس متفکرانه گفت:
- هیچی، به نظر من بهترین گزینه بازگرداندن سلطنت اونجاست - پوزخند گرگ و پوزخند خون آشام. - در این صورت نظم بیشتری برقرار می شود و قدرت کلیسا تقویت می شود.
یسوعی عجله کرد و اطمینان داد:
- ما قبلاً یک شاهزاده مناسب داریم. او در صومعه بزرگ شد و کاملاً به ما وابسته است.
خنده در پاسخ:
"عالیه، دیگه چی میخوای؟"
زمزمه ای مثل خش خش مار:
- به کسی رشوه بده و کسی را بکش.
توطئهگر با یاقوتهای سرخ دوپ را از جعبه انفیه بو کشید و خش خش کرد:
یک کشتن بهتر از صد نفرین است. ما باید عمل کنیم نه اینکه معطل کنیم.
- باز هم بنوشیم برای اینکه فقط ما توطئه می کنیم و بقیه درگیر آنها هستند!
مستها یک جام نقره ای با شکوه می نوشیدند. شراب گران و بسیار قوی بود، اگرچه طعم خوبی داشت. قرمز آتشین، کف می کرد، گویی خون نوزادی روی موج سواری ریخته شده بود.
- شاید بخوانیم، خسته شدیم از سیاست حرف زدن.
صدای خش خش آمد:
- بیا، فقط ساکت باش، وگرنه کل کشتی را بیدار می کنیم. مردم ما فردا کار دارند.
ضربه ای با مشتش روی میز، و شراب روی جلیقه رفت و آن را با لکه های کثیف پوشاند:
- مردم چطور؟ بدتر از سگ آیا باید از آنها مراقبت کنیم؟
و قهقهه زشت با سوت:
- اما خوب است یک سکه از آنها فشار دهید. به خصوص اگر احساس کنند و بدانند که شما به آنها اهمیت می دهید، حتی بیشتر در گفتار تا عمل.
کنیزان ظاهر شدند. این بار آنها شورت نازک پوشیده بودند و نوارهای پارچه ای باریک روی سینه خود داشتند. پاهای برهنه و پوست زیتونی آنها که صداهای آرام و مسحورکننده ای به گوش می رسید، روی عرشه پا می زدند. و باد موهای بلند و روشن از رنگ های قرمز، طلایی، سفید، قهوه ای می وزید.
آنها آماده ارضای هر شهوت بزرگواران نزد بزرگان شدند.
سرانجام آواز سوگ به گوش رسید.
هیچ چیز قطعی تر از یک سکه نیست
او واقعاً بدون دروغ می درخشد!
در واقع دوبلون فرمانروای جهان است،
تکیه گاه او شمشیر و سپر محکمی است!
خدایان بت پرست در آن پنهان شده اند،
مثل خورشید، چهره ای طلایی و درخشان...
اگرچه هنوز راهزنان انگلی وجود دارند،
چه کسانی شروع به معامله با روح خود کردند!
سکه یک بت و یک فرشته است،
او نجات دهنده، ویرانگر همه است.
بدون طلا، فولاد دمشقی اجیر شده از بین می رود،
بدون پول، موفقیت در نبرد به دست نمی آید!
اما تو چه می خواهی ای مرد دل،
شکار برای خرید جاودانگی برای شما ...
تا با حرص درِ سعادت را بگشای،
تا نخ قرن ها زندگی را ببافم!
اما آیا یک دوبلون هم می تواند آن را دریافت کند؟
آیا دایره طلایی قادر به رویاپردازی است؟
تا پیرمرد داس با سلام نیاید،
و در سردخانه مهر بر پیشانی خود نگذاشت!
اگرچه یک سکه به شادی زیادی نیاز دارد،
تا به ما گناه فراوان بدهد!
اما انسان قدرتی بر اشتیاق ندارد،
او دختران، مانند ارزن به خروس!
او می خواهد چیزهای زیادی از شکم بگیرد،
قرقاول بخورید، پوند آناناس.
اگرچه نمی توانی تا گور غذا بخوری،
حتی اگر با پول فوق العاده باحال باشید!
و تابوت، حتی هزینه زیادی دارد،
چون جایی برای پادشاهان دارد!
پس از همه، یک فرشته یک صفر را به شکل ترسیم می کند،
ضربه ای به پیشانی و چوبی به مغز!
زبان توطئه گران بیشتر و بیشتر در هم می پیچید و پس از یک لیوان دیگر، بازار طویل بالاخره ساکت شد.
جملات آخر این بود:
شنیدید که شورشی در جک لندن به رهبری دو یا بهتر است بگوییم سه زن زیبا روی داد.
کشیش با زمردها نیشخندی زد و غرغر کرد:
- وقتی گرفتار می شوند، سربازها شادی زیادی خواهند داشت، آنها را پاره می کنند و روبان می کنند!
تاجر با یاقوتها نیشخندی زد و سکسکه کرد:
من بدم نمیآید که خودم در شکار شرکت کنم."
کشیش یسوعی و کاتولیک، در حالی که سکسکه می کرد و به سختی آروغش را نگه می داشت ، به بیرون فشار داد:
- اینجا در ساحل، یک فاحشه خانه شیک وجود دارد، فردا ما حتی عوضی های گرمتر و خوش خلق تر را سوار خواهیم کرد.
- احمق نیست، اما چرا الان نه. من یک آرزو دارم. هی منو فاحشه صدا کن شب کجایی پری براق؟ - اشراف مست در حالی که زنجیر خود را رها کرد، با صدای بلند لکنت زد و از پا افتاد.
- خداوند متعال برای شما خواب نیکی بفرستد. - گفت: کشیش نجیب، از بطری هشیار بو کشید. مدتی ایستاد و به خود آمد، سپس با دستی لرزان به ضربدری روی خود کشید و سپس با حرکتی درهم و برهم به سمت کابین خود رفت.
کنیزان دست او را گرفته بودند. اما ظاهراً با مرتب کردن الکل ، روحانی قبلاً از هیچ کاری ناتوان بود.
و دختران اینجا بسیار زیبا هستند و چه بوی مطبوعی از عود و بدنهای باریک و ورزشی جنس منصف وجود دارد.
مکالمه ای که توسط پیشاهنگ اوستروف شنیده شد، مملو از اطلاعات محرمانه زیادی بود که احتمالاً برای کسی بسیار ارزشمند بود، اما برای خود پیشاهنگ جوان معنای کمی وجود داشت. در نهایت، مسموم شدن یا نشدن شاه چنگ ، برایشان فرقی نمی کند. و جنگ، برعکس، به نفع فیلیباستر است، غنیمت بیشتر، کشتی های جنگی دشمن کمتر با شما مشغول هستند. در مورد برادر بزرگتر ، کورسی ها ، به عنوان یک قاعده ، خرافاتی هستند ، اما در عین حال آنها معتقد نیستند و در مواردی آماده هستند تا از استخوان کشیش را غارت کنند. خود ادوارد اوستروف هرگز نماز نمی خواند و با شیر مادرش در خود جذب می کرد که همه ادیان دروغ هستند اما خدایی وجود ندارد. یا به قول خودشان خدایی که تثلیث است. و چگونه است که سه خدا و در عین حال یک خدا وجود دارد؟ این اتفاق نمی افتد! اگر مادر به چیزی اعتقاد داشت، پس ترجیح می داد خود را با بچه ها پخش نکند و آلیس معتقد بود که نوعی قدرت در بهشت وجود دارد، البته نه از کتاب مقدس. قیام البته جالب است، اما ادوارد دور از ذهن بود که او را معمولاً خواهر-خواهر آرام و خوش اخلاق در سلاح های فضایی ترتیب می دهد. این فکر بیش از حد وحشیانه و غیرقابل باور به نظر می رسید، اگرچه در هشت سال خیلی چیزها می توانست تغییر کند. به خصوص در جنگ! یک دزد دریایی، و ادوارد بدون شک یک دزد دریایی است، با این حال، این یک چیز لعنتی است.
- پولدارها تا سر حد پوزخند زدند! - کوبیدن پای برهنه به بلوط. - فقرا از گرسنگی می میرند، به همین دلیل شورش در می آید. واقعا کار من نیست پسر نابودگر زمزمه کرد. ما باید به این فکر کنیم که با این شکاف چه کنیم.
چشمش به ظرف ناتمام افتاد. پسری مو مشکی که خیلی شبیه او بود به سمتش دوید و به آرامی صحبت کرد.
- عموهایم خیلی حقه بازی کردند. هیچ کس نمی بیند، من " شراب " آنها را امتحان خواهم کرد. پسر خم شد و جرعه ای از نوشیدنی شیرین نوشید. سپس بعد از مکیدن آن، جرعه دیگری نوشید؛ سر پسرک شروع به سروصدا کرد و تلو تلو تلو خورد و به طرف غذاخوری رفت.
- و اگر وارد انبار پودر شویم و بشکه های آنجا را منفجر کنیم چه می شود. در این صورت این هالک می سوزد و فرو می رود. - ادوارد موذی متوجه شد. "من خواهم.
اما پسر به یاد آورد که بردگان زیبایی در کشتی هستند و آنها می توانند بمیرند. خوب، بسیار خوب، او در انگشت اشاره خود یک حلقه کوچک به شکل یک مار نقره ای دارد که در نگاه اول چنین انگشتری ساده و نامحسوس است. اما او قادر است افراد جنس مخالف را در فواصل کوتاه جابجا کند. بنابراین این احتمال وجود دارد که دختران نجات پیدا کنند.
پسر با گرفتن مشعل و در هر صورت، صورت و موهایش را با رزین آغشته کرد، به اعماق کشتی رفت و در همان حال شمشیر نخبه خود را در شکاف فرو برد، از ترس اینکه مبادا با درخشش خود او را از بین ببرد. . این تصمیم بحث برانگیز است، اما چاره ای نیست. داخل ظرف گرفتگی داشت و بوی خوبی نمی داد. البته ملوان ها به پاک بودن معروف نبودند و هر جا خیالشان راحت بود. با این حال، با تجربه معادن، جایی که پسران برهنه و سر تراشیده در زنجیر زحمت می کشیدند و برای کوچکترین اشتباهی شلاق دریافت می کردند، یا با کاهش سرعت کار، معلوم شد که یک پیشاهنگ سختگیر نیستند. مثلاً در معدن، درست در شکاف ها رفع نیاز می شد و حتی مشعل ها دود می کردند. و پسرها، زنجیر شده و عرق کرده، سالهاست که شسته نشده بودند، پس واقعاً آنجا جهنم بود. و اینجا، فقط یک سوراخ معمولی برای اواخر قرون وسطی.
در راه، پسرش با ماهیچه های خشک، پسر ژیمناستیک، فراخوانده شد.
- مانه به ما رام بده. ملوان مست زمزمه کرد.
ادیک که خم شد به سمت بشکه پرید و به طرز ناخوشایندی دنبال شیر آب رفت و داخل کوزه ریخت. شیر آب زنگ زده بود و بسیار سفت پیچید. مثل لنگری که روی جلبک دریایی گرفتار شده است.
خیلی وقته داری قاطی میکنی پسر بدجنس. - پیشاهنگ اوستروف سیلی سنگینی به پشت سر خورد. - خب، جهنم از اینجا برو، هنوز ندادی.
پسر کابین کاذب با تمام سرعت دوید. چه خوب که او را به جای دیگری می گیرند. محل انبارهای پودر همیشه به گونه ای است که احتمال برخورد تصادفی گلوله به حداقل می رسد. یعنی در پایین و وسط کشتی، درست زیر دکل بزرگ، و حتی در این کشتی خطی برای استحکام و قابلیت اطمینان یک ورقه برنز در بالا قرار می دهند. آنجاست که باید برود. ادیک پسر پابرهنه شروع به پایین آمدن کرد، پله ها لغزنده بود و بوی بدتر می شد. در طول راه، چند بار به ملوانان برخورد کرد، آنها او را صدا کردند و او را مجبور کردند که این یا آن وظیفه کوچک را انجام دهد. جنگجوی جوان تکالیف را با کمال میل و به سرعت انجام داد؛ در تاریکی تشخیص او و پسر محلی غیرممکن بود، به خصوص که مانه واقعی به احتمال زیاد در خواب بود. اینگونه است که گاهی جاسوسی به نفع قربانیان احتمالی است. دنیا مثل همیشه پر از پارادوکس است. با این حال، این دنیای انسان های زنده است. از هیجان، ادوارد پسر جنگجو به شدت عرق کرد و در نور مشعل شروع به درخشیدن کرد.
- باید با اعصاب کنار آمد وگرنه من چه دزد دریایی هستم. با خودش حرف زد.
در نهایت یک درب بلوط سنگین با یک قفل بزرگ نمایان می شود. در اینجا اوستروف متوقف شد و نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. در همان لحظه دوباره به او زنگ زدند.
مرد بسیار چاق با چاقوی بلند او را صدا زد. و با صدای بسیار بد و خشن قهقهه زد:
- تو داری دور هولد آویزون میشی، برو چکمه های منو تمیز کن.
ادوارد عرقخورده به سمت او دوید، شعلههای آتش چهره کثیف او را روشن کرد، سپس، به بخت و اقبال، مرد چاق نگاه دقیقتری به او انداخت. پسر ذاتاً چهره بسیار زیبایی داشت و بدن او و چهره زیبای فرشته ای او بسیار دشوار است که با کسی اشتباه گرفته شود.
- تو مانه نیستی! - و یک گریه هیستریک، اما آرام به دلیل نوشیدن. "آه، جاسوس بد، بگو تو کی هستی؟"
ادوارد به جای جواب دادن با کف دستش به گلوی حریف ضربه زد. او در پاسخ چاقوی خود را تکان داد و مرد جوان به سختی از ضربهای که از دندهها سر خورد، طفره رفت. سوختگی خفیف و خارش ناخوشایند از خراش.
- اینجا یک جانور است. - جنگجوی ماهیان خاویاری، دست او را قطع کرد، چاقو را پیچاند، سپس آن را تا دسته به شکم برد. مرد چاق فریاد زد و انگشتان سرسخت گلویش را گرفتند و فریاد را سرکوب کردند.
پسر با خشم تمام دشمن را خفه کرد و احساس رضایت کرد که چگونه مقاومت دشمن سقوط می کند و چگونه او فرو می ریزد. وقتی مرد چاق بالاخره تبدیل به جسد شد، پسر هولناک ادوارد او را دور انداخت. حالا، و او به وضوح این را فهمید، باید عجله کند، در غیر این صورت وقتی ناپدید شدن یک ملوان مهم، یا بهتر است بگوییم، یک افسر نیروی دریایی را کشف کنند، زنگ خطر را به صدا در خواهند آورد. با این حال، قفل تکان نمی خورد و پسر هنوز مهارت یک سارق را نداشت، در هر صورت، چنین قفل های بدوی (که در مورد کدهای الکترونیکی نمی توان گفت)، با استفاده از چاقو بیهوده. کدر شد و شکست.
در اینجا، چند دختر با حداقل لباس، اما با حداکثر جذابیت، روی عرشه دویدند و پاهای برهنه خود را کوبیدند.
او کف پای برهنهاش را در غبار بسیار زیبا، مانند طرحی از لئوناردو داوینچی، رها کرد.
- این زشتی است، حالا چطور قفل را باز کنم. شاید در را آتش زد؟ ادوارد مشعل را روشن کرد. چوب جامد به شدت سوخت، علاوه بر این، در بالای آن آهن آهنگری بود. خرابکار جوان به زودی به بیهودگی کامل چنین مسیری پی برد و شروع به گرم کردن قلعه کرد. روغن موجود در آن آتش گرفت و بوی شدیدی گرفت.
- مثل کود سوخته بو می دهد. - ادوارد پسر جوان خشمگین چاقوی شکستهای را در سوراخ فرو کرد، عمیقتر فرو رفت و کمی پیمایش کرد. او فیلمی را در مورد دوران باستان به یاد آورد - "شمشیر زنگ زده"، جایی که یک دزد سعی کرد قفل انبار را به روشی مشابه باز کند. درست است، اکنون این روش کار نمی کند.
سر و صدا آمد، دو نگهبان نزدیک می شدند. مست بودند و آوازی نامنسجم زوزه می کشیدند. ادوارد پسر شجاع از آنها نمی ترسید، اما این خطر بسیار زیاد است که آنها زنگ خطر را به صدا در آورند. بنابراین، او با حرکت سریع کف دست خود به سمت تاریکی رفت و مشعل را خاموش کرد.
"زوج شیرین" به در آمد. بزرگترین این جفت، یک جنگجوی نسبتاً بزرگ، گفت.
- و چرا ژنرال به ما دستور داد حفاظت انبار باروت را بررسی کنیم، هیچکس به اینجا نمی آید.
- بله و قلعه اینجا طوری است که خود شیطان پایش را می شکند. - جنگجوی دوم زمزمه کرد و بلافاصله غرغر کرد. و سپس با گیجی ناله کرد:
- ببین، یکی سعی کرد در رو باز کنه.
با نگاهی به گذشته، هرکسی قوی است، ادوارد جنگجوی جوان از عصبانیت به پیشانی خود سیلی زد، شما باید اینقدر غافل باشید. در همین حین نگهبان سعی کرد چاقو را بیرون بکشد. دیگری غرغور کرد و شروع به نگاه کردن به اطراف کرد و از ترس گردنش را چرخاند:
- یک پیشاهنگ در کشتی است، وقت آن است که زنگ خطر را به صدا در آوریم.
دیگر نمی شد درنگ کرد، کلمه با فنر شتاب گرفت، ادوارد از کمین بیرون پرید و در یک پرش ضربه ای وارد کرد.
با تمام وجودش با ساق پا به پشت سر می زد، حتی صدای خش خش مهره های شکسته به گوش می رسید. در آن لحظه، ملوان دوم تکان خورد و سعی کرد چاقو را بیرون بیاورد، و ببین، قفل به خودی خود باز شد.
قبل از اینکه آخرین حریف بتواند با دهان باز احمقانه بلند شود، ادوارد جنگجوی جوان و آموزش دیده با هر دو دست و پا می جنگید. هنگامی که آنها سعی کردند او را ببرند، اوستروف یک آپرکات به فک او داد و سپس به معبد اضافه کرد. رزمنده روی زمین افتاد.
چند دختر زیبا که به سختی با نوارهای پارچه ای پوشانده شده بودند، با خوشحالی برداشتند و کف زدند و یکصدا فریاد زدند:
آفرین پسر کابین پابرهنه! تو قهرمانی!
نابودگر جوان با خوشحالی زمزمه کرد:
- حالا باید سریعتر عمل کنیم!
جنگجوی ماهیان خاویاری که جیبهایش را برداشت و یک سنگ چخماق پیدا کرد، چیزی ضروری بود، زیرا فانوسهایی که مستها حمل میکردند خاموش شده بود، جنگجوی خاویاری جرقهای را زد و مشعل را روشن کرد.
- حالا بیایید خرابکاری کنیم، مثل یک فیلم درباره دوران باستان، یک پیشگام فاشیست ها را منفجر می کند. "جنگجوی جوان پارچه ای را پاره کرد، آن را با رزین آغشته کرد و یک فتیله دست ساز ساخت. سپس از بزرگترین بشکه تکه ای جدا کرد و آن را پر کرد و آتش زد.
- بگذار فرشتگان ضد جهان به کمک من بیایند! - چشمان مبارز سابق پارتیزان زیرزمینی به شدت برق زد. امیدوارم زمان کافی برای فرار وجود داشته باشد.
ادوارد، پسر برنزه و عضلانی ترمیناتور، به آرامی روی انگشتان پاهایش قدم گذاشت، در را بست، آویزان کرد و با حرکتی تند، قفل را در جای خود بست و با عجله به طبقه بالا رفت. انگار جو عمیق به سینه ام فشار می آورد و سرم را تیره می کرد. پاهایم به طرز شگفت انگیزی سنگین شد. در طول راه، چند بار او را صدا زدند، و ادوارد جنگجوی بزرگ، که بسیار شبیه یک پسر کابین نیمه برهنه و پابرهنه معمولی بود، با صدایی خفه پاسخ داد:
- ژنرال فوری با من تماس گرفت.
این البته روی جنگجویان کوته فکر بی عیب و نقص کار کرد تا اینکه صدای دیگری پرسید.
- و چرا ژنرال به نت نیاز دارد؟
پسر جوان ادوارد که با پاشنه های برهنه و پینه بسته اش برق می زد، با مهری از پیش آماده شده پاسخ داد:
- من یک ماموریت فوری دارم، باید به عرشه بروم.
-نه، شما اول به ما خدمت می کنید. - ملوان فریاد زد و او را با یک شانه استخوانی به شدت بیرون زده گرفت.
جنگجوی جوان، بدون اینکه دو بار فکر کند، ضربه ای به زانو زد، سپس یک جارو انجام داد. او زیر خنده های دوستانه فرو ریخت و اوستروف بچه زیرک به سرعت اضافه کرد.
دویدن او هر روز ناامیدتر و تشنج کننده تر می شد. پاشنه های برهنه کودک نابودگر ابدی چشمک زد. بالاخره اینجا عرشه نجات است، او به سمت شکاف آشنا می شتابد و سعی می کند شمشیر خود را پیدا کند. او غایب است!
فقط کنیزها، یه جایی معنوی با تریل های بلبلشون یه چیزی میخونن، صدای خیلی قشنگ. و چه جور دخترایی هستن عموما خوش قیافه.. با پوست تمیز و صافشون.
با این حال، ادوارد به آن نمی رسد - بالاخره شمشیر افسانه ای و شجاع او از بین رفته است.
اما این یک سلاح آسان نیست، چنین تیغه ای هر فلزی را برش می دهد. ادوارد با عصبانیت پای برهنهاش را کوبید و با لبهای رنگپریده زمزمه کرد:
من تو را ترک نمی کنم، حتی اگر مجبور باشم بمیرم.
خرابکار جوان با سرعتی سرسام آور نرده را احساس می کرد که نگهبانی با او برخورد کرد.
فریاد بلندی دنبال شد:
- اینجا چه میکنی؟
- ژنرال دستور داد مدال گمشده را با قلب الماس پیدا کنند! - یک پسر ابدی زودباور اوستروف وجود داشت. به سختی خود را مهار میکرد تا فوراً با لگد لگدی مانند لبه ی لگ پاشنههای برهنهاش را به پیشانی نزند.
او حتی از خوشحالی خفه شد:
- درسته پس بیا با هم بخوریم.
جنگجو با عجله روی عرشه رفت و تخته ها را حس کرد؛ به نظر بدن جوان ادوارد زمان در حال پرواز است و به سرعت آخرین ثانیه ها را برای او اندازه می گیرد. هجوم افکار با یک تعجب قطع شد.
- ببین چی پیدا کردم. - بله، گاهی اوقات این اتفاق می افتد، هر کسی خوش شانس است، اما شما نه. اگرچه شانس یک مفهوم نسبی است. جنگنده شمشیر درخشانی کشید.
- کلاس! بذار یه ترفند بهت نشون بدم پسر نابودگر ابدی گفت و با لبخندی شیرین دست راستش را با انگشتانش به شبکه خورشیدی با تکنیک "پنجه ببر" برید. سپس، دست سبکی آشنای یک شمشیر را احساس کرد. با شروع دویدن، جنگجوی جوان و شکست ناپذیر از دریا پرید.
کنیزان، پاهای برهنه، اسکنه، برازنده، چنان که باید باشد، می کوبند، آواز می خواندند.
تو بت بزرگ ما هستی،
چراغ پسر جنگجو...
تمام جهان را تسخیر کنید -
آهنگ عشق باش!
تقریباً بلافاصله، یک انفجار مهیب رخ داد، کشتی به دو قسمت تقسیم شد و کنده های دود در همه جهات پراکنده شدند. یکی از آنها به طرز بسیار دردناکی روی شانه های برنزه شده ادوارد پسر اصابت کرد و آتش سوزی پاهای برهنه او را کمی سوزاند، ترکشی به کف خشن پسرک کابین اصابت کرد. اگرچه او مبهوت بود، اما پیشرفتش کند نشد، او با خلبان خودکار شناور شد.
و البته فراموش نکرد که انگشتر را بمالد و یک طلسم کوتاه بگوید.
گردبادی جادویی کنیزان را گرفت و برد. و آنها را از کشتی منفجر شده یک کشور افسانه ای به مکانی امن منتقل کرد. و به بندر ختم شدند. گروهی از دختران زیبا با درجات مختلف برهنگی. و فقط یکی از آنها صندل های مروارید دوزی شده داشت. و این به این دلیل است که او کاملاً برده نبود.
دختران آن را در گروه کر گرفتند و آواز خواندند:
اما تپش قلب و رگ
اشک بچه های ما مادران...
می گویند ما تغییر می خواهیم
یوغ زنجیر برده را دور بریز!
پسر جنگجو به آنها آواز خواند:
پسر زمین جواب می دهد، نه،
من هرگز برده نخواهم شد...
من معتقدم که آزادی شکوفا خواهد شد،
آفتاب زخم چرکین را التیام می بخشد!
برای میهن بزرگ در نبرد،
قلب پسر تو را می خواند...
شوالیه شجاع در صبح برخیز
تاریکی از بین می رود، گل های رز می شکوفه می دهند!
کوسه های ببری دوباره شروع به تعقیب پسری کردند که خرابکاری کرده بود.
ادوارد جنگجوی جوان شمشیر خود را شکست، اگرچه شانه کبود شده اش به طور غیرقابل تحملی درد می کرد. یکی از شکارچیان خیلی نزدیک شنا کرد و قطع شد و پس از آن دوستانش به او حمله کردند.
و آنها شروع به عذاب دادن کالاهای خود کردند و به معنای واقعی کلمه آنها را تکه تکه کردند. و امواج به رنگ غروب یاقوتی رنگ آمیزی شدند.
- شما کوسه ها حس همبستگی ندارید. به جای حمایت از یک رفیق سقوط کرده، او را تمام می کنید. - رزمنده جوان با کنایه اضافه کرد. -وجدانت کجا رفته؟
کوسه ها در جواب چیزی نامفهوم ناله کردند، فقط یکی از آنها، با راه راه های بنفش و بدون شاخ، ناگهان گفت:
- تو کی هستی، جوان، که میلیون ها سال تکامل را به چالش می کشی.
از تعجب، ادوارد پسر ابدی تقریباً شمشیر خود را رها کرد، اما خوشبختانه، به لطف واکنش خارقالعادهاش، موفق شد با انگشتان برهنه زیرک و میمون مانند خود، جام گرانبها را رهگیری کند.
جوان جنگجو پرسید:
- آیا شما صحبت می کنید؟
کوسه به طنز خندید:
- و شما چه فکر می کنید، فقط مردم قادر به این کار هستند. در اینجا این فحش دهنده شماست، نه بی دلیل اکثر شما تکامل را انکار می کنید و منشأ الهی را به خود نسبت می دهید. - و شکارچی اصلی دریاها با عصبانیت دم خود را روی آب زد.
پسر منطقی جواب داد:
- من اکثریت نیستم و به طور خاص معتقدم که ما زمانی میمون های بی فکر بودیم. اما بعد موفق شدند بلند شوند. - یک جنگجوی سرسخت رد شد. - هزاره ها می گذرد و ما به چنان ارتفاعاتی می رسیم که جسورترین نویسندگان علمی تخیلی هم خوابشان را نمی بینند!
کوسه که به دنبال ادوارد در فاصله مشخصی ادامه داد، با شک و تردید اشاره کرد:
"تو هنوز بیش از حد اعتماد به نفس داری، مرد. شما امیدوارید که با کمک عقل به آنچه که دیگران امید به دست آوردن آن از طریق فیض الهی را دارند، برسید.
پسر در تلاش برای افزایش سرعت، به خصوص از آنجایی که بریدگی های حاصل از انفجار به طرز مشمئز کننده ای خارش داشت، دوباره متعجب شد:
- از کجا می دانی، چون از دریا بیرون نمی آیی.
کوسه با دانش گفت:
- برخی از ما توانایی ذاتی برای جذب اطلاعات از مغز کسانی که خورده شده اند داریم. بنابراین من با یک اسقف بسیار خوش مطالعه روبرو شدم. شما نیز با وجود اینکه جوان هستید، دانش زیادی را در خود ذخیره می کنید. حالا شما صبحانه یا شام من خواهید بود، بسته به اینکه چه چیزی را بیشتر دوست دارید.
- فقط امتحان کن! ادوارد، چابک مانند مار کبری، حرکت روبهرو را گرفت، شمشیر خود را تکان داد و نزدیکترین کوسه را که به سمت او هجوم آورد، کوبید.
ضربه به او اصابت کرد و چشم، مغز و شاخ او را برید. و باز هم شکارچیان به جای اینکه همه با هم بر روی مجرم خود پرواز کنند، به بدن متشنج چسبیده بودند.
- نه، هرگز مزه مغز من را نخواهی گرفت. - گفت، با سختی مهار خنده، کوسه ها خیلی احمق به نظر می رسیدند، پسر کوچولو. اما اگر می خواهید، نزدیکتر شنا کنید. - جنگجوی جوان با انگشتان پا برهنه شبیه انجیر شد.
دزد دریایی از ترس حمله به خود، به شدت خش خش کرد:
- حالا کارت را تمام می کنند. "ظاهراً او در فحش دادن خلاقیت چندانی نداشت، او خود را فشرد." - ای کوچولوی احمق.
ماهی درنده پس از پایان کار با شریک زندگی خود، دوباره به دنبال مرد جوان شتافت. آنها سعی کردند از همه طرف به او حمله کنند، اما ادوارد پسر ابدی که در جنگ های مخفی، از جمله با سلاح های لبه دار، آموزش دیده بود، شیرجه زد و شکم یکی را پاره کرد و دم دیگری را برید. کوسه ها که گویی بد هستند، برای مدتی علاقه خود را به او از دست دادند و خودشان را می جویدند.
- می بینم، شما خواهران خود را کنترل نکنید. - ادوارد پسر شکست ناپذیر با خوشحالی گفت. چرا اینقدر ابتدایی هستند؟ و در سکوت می میرند، مثل پارتیزان های زیر بازجویی؟
کوسه اصلی صادقانه پاسخ داد:
"افراد مثل من نادر هستند. و بقیه کوهی از ماهیچه های احمقانه است که غرایز آنها را تأیید می کند : زخمی ها را تمام کن - قوی تر از دستورات من.
ادوارد پسر زیرک شمشیر را وزن کرد و فکر کرد که چرا آن را به سمت این نهنگ مینک پرتاب نکنیم. درست است، خطر گم شدن و از دست دادن یک سلاح باشکوه وجود داشت. کوسه باهوش انگار قصد خود را حدس زد، سرعت خود را افزایش داد و شروع به دور شدن از جنگنده جوان کرد.
- و تو، می بینم، ترسیده بودی. - ادوارد، جنگجوی ظالم قهقهه زد، شبیه پسر بچه ها. - می تونی با گروهت تماس بگیری؟
زهکش باله دار به طرز زهرآمیزی زمزمه کرد:
حساب نکنید، شانس زیادی برای زنده ماندن نخواهید داشت.
کوسه ها دوباره سعی کردند او را از هم جدا کنند، چند بار او را لمس کردند، به ویژه پای او را با دندان های خود باز کردند، تقریباً انگشتان دستش را جویدند و چند ضربه دردناک با شاخ به بدن وارد کردند. ، ظاهراً چند دنده شکسته است. اما خود دهها نفر از آنها کشته شدند. مکث های کوتاه زمانی که رفقای خود را تمام کردند به او اجازه داد تا سازماندهی مجدد کند. یک توپچی، یک محکوم سابق با موهای مجعد و بینی کج، از قبل در کشتی منتظر او بود. به همراه او، یک زن جنگجو که شبیه یک زن سیاهپوست بود، از کوچکترین توپ شلیک کردند. بیخود نبود که مرد سیاهپوست به عنوان یک تیرانداز بی نظیر شهرت داشت؛ گلوله توپ به کوسه برخورد کرد و آن را پاره کرد.
- بو - بو! - گفت: ادوارد جنگجوی جوان، دندان هایش را در آورد. - حیف که راه راه نیست. حالا او مرا به یاد خواهد آورد، انتقام خواهد گرفت. - لبه دستش را از گلویش کشید و اضافه کرد. - فقط در حال حاضر انتقام از او، به طور خاص، بیرون خواهد آمد و نه تنها به پهلو!
جنگجوی جوان که با دستان و انگشتان برهنه پاهای زیرک خود چسبیده بود، که حتی یک شامپانزه هم به آن حسادت می کرد، به سرعت از روی عرشه بالا رفت، او چنان هیجان زده بود که احساس خستگی نمی کرد. کاپیتان کاوارناوا اولین کسی بود که برای ملاقات با او دوید: